الحـــمدللهبسم رب الزهرا نمازش را که به پایان برد مشتی یاس از سجاده اش برداشت و بو کرد در بین گل ها یاس را بیشتر دوست داشت یاس ها را ریخت بر سر و روی مُهر و تسبیح و لبخند زد... پنجره را باز کرد ماه داشت مثل هرشب دلبری می کرد و ستاره ها انگار یکی یکی برایش چشمک می زدند نگاهی به آسمان انداخت و زیر لب گفت : الحمدلله... بسم الله را گفت و کرکره ی مغازه را بالا کشید سال ها بود که از درآمد همین مغازه ی کوچک امرار معاش می کرد لبخند مهمان همیشگی لب هایش بود به قول مردم محله ، اخلاق خوبش باعث جذب مشتری بود چند نفری آمدند و رفتند صدای اذان ظهر را که شنید در مغازه را بست و زیر لب گفت : الحمدلله... دانه های فیروزه ای تسبیح را یکی یکی از زیر انگشتانش رد می کرد سال ها بود که تنهایی شده بود تنها همدمش بچه هایش حالا هر کدام برای خودشان کسی شده بودند داشت طبق معمول صلوات می فرستاد که زنگ تلفن به صدا درآمد صدای پسر کوچکش بود که هفته ها بود برای تبلیغ به روستایی دور رفته بود بعد از چند دقیقه صحبت ، گوشی تلفن را با لبخند گذاشت دانه ی اول تسبیح را رد کرد و زیر لب گفت : الحمدلله...
خون شهدا 92/10/17 کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
الحـــمدلله - خون شهدا
|